چهارصد و سه

ساخت وبلاگ

امکانات وب

خب هنوز زندگی داره عمرمو به گند میکشه و میره...

انگار شادی زندگی من تموم شده. دلم برای شادی و سرزندگی سالهای قبلم تنگ شده... وقتایی که شـــــــــــاد و خندون بودم. وقتی که اعتماد بنفس زیادی داشتم... وقتی که توجه همه به من جلب میشد! وقتی که پر بودم از انرژی...

حالا چی؟! اونقدر شکننده شدم که با یه حرکت کوچیک به شدت ناراحت میشم. کلاً ناراحتم همیشه... سرگرمیم شده خوندن کتاب و دانلود کردن فیلم. که گاهی بعضی از فیلمها رو هم نمیبینم... شدم مثل این پیرزنا که دیگه هیچ کاری برای انجام دادن ندارن... انگار نه انگار که فقط 26 سالمه! خیلی از این فشارها از طرف خونواده خصوصاً مامان بهم وارد میشه.

تمــــــــــــــــام اعتماد بنفسم ازم گرفته شده. دلم نمیخواد کسی رو ببینم، بدم میاد با کسی سلام علیک کنم. اینا همه از نبود اعتماد بنفسه.

وای خدا، این وضعیت داغون تا کی میخواد ادامه داشته باشه.

 

+ شادی هم رفته آلمان. دیگه دوست ندارم برم، دیگه نمیخوام، چون خسته شدم از همه خواستنهایی که به نشدن ختم شدن... دیگه نمیتونم...

++ دختر عموم سریال عاشقانه رو داد بهم ببینم، از دیشب شروع کردم. از دیشب ذهنم درگیر بود، درگیر اینکه من وقتی هومن سیدی رو میبینم یاد یه نفر میفتم، تا اینکه یهو یادم اومد. کمتر از یک ترم کاشان درس میخوندم برای ارشد، که با تکمیل طرفیت اومدم اصفهان. اونجا یه پسری بود که که به پروپام میپیچید، یه روز یهو اومد جلو بهم گفت باهام دوست میشی! منم که داااااغ کرده بودم تاحالا هیچکسی اینجوری باهام حرف نزده بود،  در گوشش گفتم قبل از اینکه اسم منو بیاری دهنتو آب بکش. پسره ریده بود تو خودش تا روز آخر که اونجا بودم جرئت نمیکرد بهم نگاه کنه. حالا اون پسره خیـــــــــــــــــــلی زیاد شبیه هومن سیدی بود، هم از نظر قیافه هم از نظر قد و هیکل، اصلا خیــــــــــــلی شبیه!

+++ خب دیگه ما بریم پی زندگی آشغالمون، که هیچ جذابیتو قشنگی نداره. خیلی تنهام، کاش خودمو اینقدر از دوستام جدا نمیکردم که الان دیگه باهاشون غریبه نباشم... دلم دوستامو میخواد، به شدت نیاز به دوست دارم...

تمام حرف های نگفته ام...
ما را در سایت تمام حرف های نگفته ام دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ikhodaya-bebine بازدید : 187 تاريخ : سه شنبه 16 خرداد 1396 ساعت: 15:45