1166

ساخت وبلاگ

امکانات وب

با مامان بحثم شد...

داشتیم حرف میزدیم، اما خب از اونجایی که مامان گاهی زبونش نیش داره و آدما رو میرنجونه با حرفاش، من رو هم رنجوند...

دیگه اعصابم نکشید که صحبت رو ادامه بدم، بهش گفتم کار دارم و زرت تماس و قطع کردم و تبلت رو پرت کردم رو تخت...

رو زمین نشسته بودم و حرفشو هزار بار مرور کردم، یک جمله گفت فقط، اما همون یه جمله...

همون یک جمله کافی بود که من مجدد به فروپاشی روحی و روانی برسم، تمام خاطرات و لحظات تلخی که مامان برام ساخته بود، تمام حرفایی که بهم زده بود، کارایی که در حقم کرده بود، تمام رفتارای زننده‌اش با من... همه یکباره هجوم آوردن به سمت من...

من...

من بیچاره...

یک دختر بچه ۷-۸ ساله چقدر میتونه در مقابل این تخریب شخصیتا مقاومت کنه...

یک دختر نوجوان ۱۶-۱۷ ساله چطور میتونه این نابود شدن شخصیت و انسانیتش رو ببینه و سکوت کنه...

یک دختر جوان بیست و اندی ساله چطور میتونه اون تهمتا و حرفای ناحق رو بشنوه...

یک خانم ۳۳ ساله امروز، چیزی از شخصیت و اعتماد بنفس و عزت نفس براش مونده؟؟

خیلی پوستت کلفت بوده سروناز که هنوز سرپایی، که خیلی چیزا رو نادیده و ناشنیده گرفتی... شاید هم بی‌غیرت بودی...

کاری کردن با من که حتی توی شیرین لحظات زندگیم، توی موفقیت‌هام هم نمیتونم احساس رضایت مطلق داشته باشم، همیشه یه حس بدی همراهش هست...

از اینکه بخوام درموردشون بگم شرمسار میشم، اون این حرفا رو زده و این رفتارا رو داشته، اما من شرمم میشه!! عجیبه!! اونقدر خجالت زده میشم و حالم بد میشه که دلم نمیخواد خودم توی خلوت خودم تکرارشون کنم

خدایا خیلی چیزایی که براشون تلاش کردم، بهم دادی... تموم شدم دیگه، تمومم کن

تمام حرف های نگفته ام...
ما را در سایت تمام حرف های نگفته ام دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ikhodaya-bebine بازدید : 6 تاريخ : پنجشنبه 16 فروردين 1403 ساعت: 17:55