تمام حرف های نگفته ام

ساخت وبلاگ

امکانات وب

قلبم شکست... صدای خرد شدنش رو شنیدم... تمام حرف های نگفته ام...
ما را در سایت تمام حرف های نگفته ام دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ikhodaya-bebine بازدید : 4 تاريخ : يکشنبه 2 ارديبهشت 1403 ساعت: 16:03

قبل از اینکه از خونه بیام بیرون، نشستم به دل سیر گریه کردم، یکم سبک شدم، خالی شدم...لباسامو پوشیدم، رفتم سوپر مارکت سر کوچه پیاز نداشتیم، پیاز خریدم، الانم نشستم توی ایستگاه تراموا بیاد...واقعا همه چیز خوب و عالیه، هیچ مشکلی وجود نداره، به جز تنهایی و دلتنگی بییینهایت. اینجا دوستای خیلی خوبی دارم که همیشه دور هم جمع میشیم میگیم میخندیم... منظورم از تنهایی این نیست که دوستی ندارم... ایران که بودم با دوستام خیلی کمتر ارتباط داشتم...این تنهایی جنس فرق داره، خیلی خاصه...بعد از یکسال برام اینچیزا عادی نشده، این دلتنگی بیشتر و بیشتر میشه و دستاشو میذاره دور گردنم و داره خفه‌م میکنه انگار...نمیدونم باید چیکار کنم...میدونم برگشتن اشتباه‌ترین کار ممکنه، و به خاطر همین دارم فعلا تحمل میکنم این شرایط رو...فقط اینکه خسته‌ام... خسته و غمگین‌تر از همیشه... تمام حرف های نگفته ام...ادامه مطلب
ما را در سایت تمام حرف های نگفته ام دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ikhodaya-bebine بازدید : 4 تاريخ : يکشنبه 2 ارديبهشت 1403 ساعت: 16:03

میدونم، میدونم... خودم میدونم که من دارم آرزوی میلیون‌ها ایرانی رو زندگی میکنم، اما این آرزوی من نبود...من فقط دنبال خوشحالی هستم... اما پیدا نمیشه...+ دیروز با چندتا از دوستان دورهم جمع شدیم توی باغ پشت خوابگاه، یکی از بچه‌ها الویه درست کرده بود. نشستیم غذا خوردیم گفتیم خندیدیم... خوش گذشت... اما...++ الان هم نشستم توی ایستگاه منتظر تراموا که برم دانشگاه. امروز اولین روز کلایم توی این ترمه... از درس خوندن هم متنفرم و حوصله هم ندارم. همه چی هم یادم رفته... تمام حرف های نگفته ام...ادامه مطلب
ما را در سایت تمام حرف های نگفته ام دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ikhodaya-bebine بازدید : 3 تاريخ : يکشنبه 2 ارديبهشت 1403 ساعت: 16:03

با مامان بحثم شد...داشتیم حرف میزدیم، اما خب از اونجایی که مامان گاهی زبونش نیش داره و آدما رو میرنجونه با حرفاش، من رو هم رنجوند...دیگه اعصابم نکشید که صحبت رو ادامه بدم، بهش گفتم کار دارم و زرت تماس و قطع کردم و تبلت رو پرت کردم رو تخت...رو زمین نشسته بودم و حرفشو هزار بار مرور کردم، یک جمله گفت فقط، اما همون یه جمله...همون یک جمله کافی بود که من مجدد به فروپاشی روحی و روانی برسم، تمام خاطرات و لحظات تلخی که مامان برام ساخته بود، تمام حرفایی که بهم زده بود، کارایی که در حقم کرده بود، تمام رفتارای زننده‌اش با من... همه یکباره هجوم آوردن به سمت من...من...من بیچاره...یک دختر بچه ۷-۸ ساله چقدر میتونه در مقابل این تخریب شخصیتا مقاومت کنه...یک دختر نوجوان ۱۶-۱۷ ساله چطور میتونه این نابود شدن شخصیت و انسانیتش رو ببینه و سکوت کنه...یک دختر جوان بیست و اندی ساله چطور میتونه اون تهمتا و حرفای ناحق رو بشنوه...یک خانم ۳۳ ساله امروز، چیزی از شخصیت و اعتماد بنفس و عزت نفس براش مونده؟؟خیلی پوستت کلفت بوده سروناز که هنوز سرپایی، که خیلی چیزا رو نادیده و ناشنیده گرفتی... شاید هم بی‌غیرت بودی...کاری کردن با من که حتی توی شیرین لحظات زندگیم، توی موفقیت‌هام هم نمیتونم احساس رضایت مطلق داشته باشم، همیشه یه حس بدی همراهش هست...از اینکه بخوام درموردشون بگم شرمسار میشم، اون این حرفا رو زده و این رفتارا رو داشته، اما من شرمم میشه!! عجیبه!! اونقدر خجالت زده میشم و حالم بد میشه که دلم نمیخواد خودم توی خلوت خودم تکرارشون کنمخدایا خیلی چیزایی که براشون تلاش کردم، بهم دادی... تموم شدم دیگه، تمومم کن تمام حرف های نگفته ام...ادامه مطلب
ما را در سایت تمام حرف های نگفته ام دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ikhodaya-bebine بازدید : 6 تاريخ : پنجشنبه 16 فروردين 1403 ساعت: 17:55

خب امسال هم تموم شد...سالی که گذشت برای من پر بود از اتفاقات عجیب و غریب، پر از چالش. با اینکه برام خیلی سخت بود اما نمیدونم چطوری اینقدر زمان سریع گذشت، اصلا متوجه گذر زمان نشدم. همه چیز عالیه، خیلی بهتر از تصوراتم پیش میره، خیلی هم خدا رو شکر میکنم برای موقعیتی که دارم، اما میدونی چیه! خوشحال نیستم...برای خودم در سال پیش رو، سلامت، موفقیت، و همچنین شادی و خوشی آرزو میکنم.یک آرزوی دیگه هم دارم، امیدوارم که امسال دیگه بتونم اونو داشته باشم...سال نو مبارک تمام حرف های نگفته ام...ادامه مطلب
ما را در سایت تمام حرف های نگفته ام دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ikhodaya-bebine بازدید : 5 تاريخ : پنجشنبه 16 فروردين 1403 ساعت: 17:55

از اون روزی که با مامانم بحث کردم، نه من زنگ زدم و نه اون.خواهرم زنگ زد که من سرکار بودم و فرداش دوباره زنگ زدخیلی هم احساس آرامش دارم... فقط گاهی وقتا عذاب وجدان میاد سراغم، که این عذاب وجدان هم ریشه در رفتار مامان با من داره، که هیچ وقت حق این رو بهم نداد که از حقم دفاع کنم، هر موقع از حقم دفاع میکنم احساس عذاب وجدان میاد سراغم، چون همیشه باید تو سری بخورم و خفه باشم...چقدر من آسیب دیدم، چقدرررررر... چقدردوست داشته نشدم، چقدررررر...هیچ وقت این دردها و زخم‌های روحم خوب نمیشن... هیچ وقت... اونقدر هم ازشون خجالت میکشم، که به هیچکس نمیتونم بگمشون، میام اینجا یواشکی مینویسم و میرم... همین...همیشه و همیشه احساس تنهایی داشتم تو زندگیم... همیشه... و الان از همیشه تنهاتر... تمام حرف های نگفته ام...ادامه مطلب
ما را در سایت تمام حرف های نگفته ام دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ikhodaya-bebine بازدید : 7 تاريخ : پنجشنبه 16 فروردين 1403 ساعت: 17:55

خداحافظ کشور عزیزم خداحافظ اصفهان عزیزم به امید دیدار... تمام حرف های نگفته ام...
ما را در سایت تمام حرف های نگفته ام دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ikhodaya-bebine بازدید : 7 تاريخ : يکشنبه 20 اسفند 1402 ساعت: 15:34

آرامشی رو دارم حس میکنم این روزاکه هییییچ وقت در تمام این ۳۳ سال زندگی نداشتم...خدا رو هزاران هزار بار شکر میکنم...به خاطر تمام سختیایی که بهم داد، و در نهایت اینی شد که الان هستم...سرشاااااار از خوشی و آرامش و امنیت محض...خدایا هرچقدر که بگم شکر، باز کم گفتمواقعا نمیدونم چطوری باید شکرگزارت باشم، که بشه واقعا در حد و اندازه لطفت به من باشه...گاهی وقتا از خودم میپرسم، سروناز بیداری؟؟؟ این تویی؟؟ این تو هستی که داری این روزهای خوب و خوش رو پشت سر میذاری؟؟ واقعا این منم؟؟؟خدایا شکرشکرشکرشکرشکرشکرمن چقدر نادان بودم، که بابت اون سختیا و عذابا کفر میگفتم و غرغر میکردم... ولی تو چیکار کردی؟ بزرگترین هدیه ممکن رو بهم دادی... و اون چیزی نبود جز آرامش... آرامش یعنی همممممممه چیز... تمام حرف های نگفته ام...ادامه مطلب
ما را در سایت تمام حرف های نگفته ام دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ikhodaya-bebine بازدید : 21 تاريخ : چهارشنبه 9 اسفند 1402 ساعت: 21:09

خونه...وای خدا انگار دارم خواب میبینم که برگشتم... از طرفی هم انگار روزای ایران نبودنم رؤیا و خیال بوده...لحظه‌های خیلی خوبی رو میگذرونم... هر دقیقه که توی هواپیما میگذشت از گذر زمان لذت میبردم... خیلی حس خوب و بینظیری بودوقتی منتظر بودم چمدونام رو بگیرم، از پشت شیشه مامانم اینا رو دیدم که دارن برام دست تکون میدن، باااال درآورده بودم... خیلی حس خوبی بود. خیلی خیلی...نمیذارم بین هربار سفرم فاصله زیاد بیفته، اگر بتونم سالی دوبار برم خیلی خوب میشه... تمام حرف های نگفته ام...ادامه مطلب
ما را در سایت تمام حرف های نگفته ام دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ikhodaya-bebine بازدید : 19 تاريخ : چهارشنبه 9 اسفند 1402 ساعت: 21:09

فک میکردم رفتار مامانم عوض شده...اما هرررررگزززززززمگه میشه توی چندماه یه آدم عوض بشه؟! خیر... غیر ممکنه...من با خودم پول آورده بودم که ریال کنم... برام یه مقدار پول ریخت به کارتم و گفت تا قبل از اینکه بری نقد کنی اینو داشته باش، من رفتم یورو فروختم و پول اومد به کارتم، گفتم مامان شماره کارتتو بده که پس بدم گفت که این چه حرفیه که داری میزنی و این چیزا...امروز یه رفتار بدی با من داشت که اصلا انتظار نداشتم...فردا صبح میرم کلی ریال میکنم و میریزم به کارتش و خداحافظ...+ اونقدر قلبم شکسته... اونقد دلم شکست...چرا اینقدر راحت یه نفرو ناراحت میکنی! اصلا چطوری دلت میاد؟! تمام حرف های نگفته ام...ادامه مطلب
ما را در سایت تمام حرف های نگفته ام دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ikhodaya-bebine بازدید : 21 تاريخ : چهارشنبه 9 اسفند 1402 ساعت: 21:09