از اون روزی که با مامانم بحث کردم، نه من زنگ زدم و نه اون.
خواهرم زنگ زد که من سرکار بودم و فرداش دوباره زنگ زد
خیلی هم احساس آرامش دارم... فقط گاهی وقتا عذاب وجدان میاد سراغم، که این عذاب وجدان هم ریشه در رفتار مامان با من داره، که هیچ وقت حق این رو بهم نداد که از حقم دفاع کنم، هر موقع از حقم دفاع میکنم احساس عذاب وجدان میاد سراغم، چون همیشه باید تو سری بخورم و خفه باشم...
چقدر من آسیب دیدم، چقدرررررر... چقدردوست داشته نشدم، چقدررررر...
هیچ وقت این دردها و زخمهای روحم خوب نمیشن... هیچ وقت... اونقدر هم ازشون خجالت میکشم، که به هیچکس نمیتونم بگمشون، میام اینجا یواشکی مینویسم و میرم... همین...
همیشه و همیشه احساس تنهایی داشتم تو زندگیم... همیشه... و الان از همیشه تنهاتر...
تمام حرف های نگفته ام...برچسب : نویسنده : ikhodaya-bebine بازدید : 8