دویست و شصت و دو

ساخت وبلاگ

امکانات وب

من به جز مامان، خواهر بزرگه هم هست که میخواد منو به سمت آرزوهاش ببره...

خسته شدم از این که همش تاریخ ثبت نام دکتری رو به من میگن. آقــــــــا به من چه که کی زمان ثبت نامشه.

کمتر به روح و روان آدم فشار وارد کنید.

خواهر بزرگه! اگر تو نتونستی دکترا قبول بشی و غرق شدی توی زندگی و بچه داریت، دلیل نمیشه که من حتماً باید برم به سمت دکتری. اگر برای تو نشدنی بود این حق رو به منم بده که نشدنی باشه...

نشد، زندگی اونجوری که دلم میخواست نشد... الانم دیگه دیره برا برگشت و از نو شروع کردن

اگــــــــــــر یه روزی بچه داشته باشم. هیچ وقت چیزی رو بهش تحمیل نخواهم کرد. اینقدر اینو با خودم تکرار میکنم تا ملکه ذهنم بشه... مبادا فراموشم بشه.

بذار به سمت چیزی که علاقه داره بره. یقیناً خیلی موفق تر خواهد بود...حتی اگر از نظر بقیه چیز خوبی نباشه... مهم درون خود آدمه، که از چیزی که هست احساس رضایت کنه.

که وقتی شب سرشو میذاره رو بالش و چشماشو میبنده، از روزی که گذرونده راضی باشه، از اینکه فردا که بیدار شد، کارهایی داره واسه انجام دادن که واقعاً دوستشون داره...

دلم میخواد از همه چی دست بشورم، همه چیزو توی همین مرحله رها کنم. چیزی که فعلاً دوست دارم انجام بدم اینه که برم بلیط بخرم واسه 12 یا 13 آذر به مقصد مشهد...

نه برای زیارت (چون زیاد علاقه ای به زیارت و این چیزا ندارم همون دو یه باری هم که رفتم به خاطر این بود که همراه دوستام بود و خیلی ضایع بود که تنها بشینم منتظر اونا) برای اینکه یه عده از دوستام برنامه دارن، برم پیش دوستایی که خیلی وقته جای خالیشونو حس میکنم، دوستایی که لنگه ندارن، دوستایی که بعد از دور شدن ازشون نتونستم کسایی رو پیدا کنم که بتونم باهاشون راحت باشم...

برم، توی خیابون با صدای بلند بخندم جوری که بقیه برگردن و با نگاه عاقل اندر سفیه نگاهمون کنن. بذار همه بگن نگا دختره خراب چشم سفیدو... گور پدرشون و مادرشون و هفت جـــــــــد و آبادشون، با اون تفکرات عقب افتاده ی مسخره...

برم باهاشون دوباره زندگــــــــــــــــــــــی کنم... از شب تا صبح بیدار باشم و حرف بزنم و حرف بزنم و حرف بزنم... به حدی بخندیـــــــــــــم که شدت خنده جیش کنیم به خودمون.مثل زهرا... که یه بار جیــــــــــش کرد

یا حرفایی که سرکلاس نباید بهشون خندید و تو اونقدر به خودت فشار میاری که نخندی. مثل اون روز سر کلاس مهندسی باد و زلزله، توی فرمولای درازی که زلزله داره یه حرف یونانی به کار رفته به عنوان یه ضریب و اون کِسی هست(البته هرکسی یه جوری تلفظ میکنه کی سی هم شنیده شده) استاد یه مرتبه میگه جور دیگه ای تلفظ نکنید، و یه عده از پسرا بلند بلند میخندن به حدی که نمیتونن خودشونو کنترل کنن و میرن بیرون از کلاس و استاد میگه ذهنتونو منحرف نکنید و با این حرفش اونایی که متوجه نشده بودن متوجه فاجعه میشنو شروع به خندیدن میکنن و ما هفت هشتا دختر نمیدونیم بخندیم نخندیم خشک بشیم و بدون حرکت بمونیم تا جلب توجه نکنیم...

خلاصه اینکه دلم میخواد برم، من اونجا معنا پیدا کردم، خودمو اونجا شناختم.

زندگی و خوشی رو گذاشتم و اومدم...

الان دلم میخواد برم...

 

تمام حرف های نگفته ام...
ما را در سایت تمام حرف های نگفته ام دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ikhodaya-bebine بازدید : 184 تاريخ : شنبه 13 آذر 1395 ساعت: 22:04