مامانجون عزیز دلم خیلی نبودت داره آزارم میده
یه دفعه یاد اتاقت افتادم، جایی که همیشه نشسته بودی... تلویزیونت، کنترل و تسبیحت...
تلویزیونت برای همیشه خاموش شد... چقد ذوق داشتی... اون سالی که تلویزیون جدید برات خریدیم و اومده بودم برات تنظیمش کردم... چقد قربون صدقم رفتی...
چراغ اتاقت برای همیشه خاموش شد
دلم که برات تنگ میشه و دلم که میگیره، نمیتونم بیام کنار قبرت... هیچ حسی ندارم بهش... نمیتونم احساست کنم... باید بیام تو خونت، توی اتاقت... اونموقع میتونم حست کنم... بوی تنت... بوی غذاهات...
خلاصه که مامانجون... قلبم پاره پاره شده از نبودت...
تمام حرف های نگفته ام...برچسب : نویسنده : ikhodaya-bebine بازدید : 116