1047

ساخت وبلاگ

امکانات وب

اوایل هفته یک جشن تدارک دیده شده بود برای روز معلم... به صرف ناهار و میوه شربت و ... تا ساعت سه و نیم ادامه داشت...

خلاصه که رفتم و برگشتم... یه مقدار احساس خستگی زیادی داشتم... بعد از یک ساعت دیدم نه... فشارم افتاده... تهوع،افت فشار... هیچکس خونه نبود، تنها بودم... اونقدر خالم بد بود که نمیتونستم بشینم پشت فرمون...

پشت در توالت نشسته بودم اونقدری که تهوع داشتم... یهو داداشم اومد، گفتم بیا منو ببر دکتر...

رفتم و چقددددر شلوغ بود، اول رفتم یه کلینیک ویزیت شدم و فشارم ۸ بود، از داروخانه کنارش سرم و آمپول و اینا رو گرفتم، ولی تخت خالی نبود... من مشکلی نداشتم قسمت آقایون بستری بشم، اما اونجا هم فقط یه دومه تخت خالی بود و خب نمیشد من برم ممکن بود یه آقا بیاد و نتونه بستری بشه...

رفتم کلینیک بعدی، فقط یه تخت خالی داشتن... که خدا رو شکر به من رسید... 

تمام مدت داداشم بیرون نشسته بود... نمیتونست بیاد پیشم... سرم بزرگ بود، دلم میخواست بخوابم،ولی خب تنها بودم نمیشد... صدام درنمیومد که پرستارو صدا کنم سرمم تموم شده... چندبار صداش کردم،نمیتونستم بلندتر بگم، سرمو بستم و منتظر شدم تا وقتی میاد بهم سر بزنه... اما یکی از همراهای بیمارا رفت و صداش کرد...

برگشتم اومدم خونه، ساعت ده شب بود دیگه، یک عدد قرص خواب خوردم و خوابیدم... اما نیمه شب از تهوع باز بیدار شدم... دوباره نصفه قرص خواب خوردم و بیهوش شدم تا صبح....

همونجا رو تخت که دراز کشیده بودم یاد مامانجونم افتاده بودم، شروع کردم گریه کردن... اگر بود، بهم میگفت ننه ننه چشمت کردن دردت به جونم... کور بشن که این روز انداختنت... همیشخ فکر میکرد از همه‌مردم خوشگلتر و باسوادتر و تواناتر هستم.... برا همین همیشه میگفت چشمت کردن

تمام حرف های نگفته ام...
ما را در سایت تمام حرف های نگفته ام دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ikhodaya-bebine بازدید : 135 تاريخ : پنجشنبه 29 ارديبهشت 1401 ساعت: 12:45