792

ساخت وبلاگ

امکانات وب

دیشب خوابشو دیدم...

خواب دیدم بعد از اینکه منو فالو کرده بود، بهم پیام داده بود و داشتیم باهم صحبت میکردیم. صحبت درمورد همه چیز... عکس زنش مادر زنش و خواهر زنشو فرستاده بود (عکسی که تولد زنش بود) همه رو معرفی کرد به جز زنش که بعد من گفتم اونم خانمتونه... و جواب نداد، یهو یه عکسی فرستاد یه بچه بود...گفت اسمش صباس... مدتیه که راه میره... از خواب پریدم... توی واقعیت هم اسم بچه‌ش صباست...

مرتیکه عوضی کثافت گمشو از ناخودآگاه من بیرون...

چرا؟؟؟ چرا اینقد زود جا زدی؟؟؟ چرا اینقد زود قافیه خالی کردی؟؟؟؟ چرا وقتی مادرت گفت راهش دوره تو سکوت کردی؟؟؟ چرا؟؟؟ چرا؟؟؟چرا؟؟؟؟ کی میخواد جواب تمام سؤالای منو بده؟؟؟

من همیشه و همیشه و همیشه بهت فکر میکنم... اما هیییییچ وقت پیگیرت نیستم... علاقه‌ای ندارم که بدونم چیکار میکنی چون چیزی جز عذاااب واسم نداره... اما تو خییییییلی ضعیفی، تو از بقیه بچه‌ها سراغمو میگیری، دنبالی اینی که سر از کارم دربیاری... خیییییییلی ضعیف بودی... اما همیشه خودتو قدرتمند نشون میدادی...

یه عالمه حرف دارم... یه عالمه نیش و کنایه دارم... میزنم بهت... مستقیما بهت نمیگم که بتونی جواب بدی به صورت غیرمستقیم عنوان میکنم که بچسبی روی صندلیت... که آب دهنت خشک بشه... نتونی حرف بزنی... از شانس بد تو من توی کنایه زدن استادم...

دلم میخواد زااااااااااااااار بزنم... کثافت بزدل... ضعیف... 

زندگی منو به گا دادی، همیشه تو برام الگو بودی، همه رو با تو مقایسه میکردم...

جوری خردت میکنم و خودمو به شدت بیتفاوت نشون میدم که پشیمون بشی اما دیگه هیچ راه برگشتی نیست... ریدی آقا... ریدی...

تمام لحظات از جلو چشمام رد میشه...اون زمان ما با نمیباز چت میکردیم. اون حتی نمیدونست چت کردن چیه، گروه داشتیم با بچه‌ها توی نمیباز... یکی از پسرا که واسط اون بود و میومد حرفای اونو به من میگفت نیمباز براش نصب کرده بود... چپ و راست بهم پیام میداد...

دفعه آخری که دیدمش بهش گفتم دیدار به قیامت، برگشت گفت نه!!! دیدار منو تو تموم نشده تازه شروع میشه...

این دفعه هم که ببینمت همینو میگم، با شناختی که ازت دارم میدونم که همه چیز یادت می‌مونه....

+ بغض داره منو خفففففه میکنه... که چرا به آدم بیعرضه، ناتوان طرف من شده بود... کاری کرد که رابطه منو علیرضا برای همییییشه خراب شد... چون اون باعث میشد من هیچ وقت علیرضا رو نبینم... فااااک

++ و البته نکته دیگه تفاوت اعتقاد ما بود... سروناز واقع بین باش... یادت بیاد به اون روزا و حرفا... وقتی گفته بود سروناز چادر میپوشه؟ و اومدن به من گفتن، و جواب منو میخواستن برای اون... جواب چی دادم من... قهقهه زدم... چون من اصلا کوچکترین اعتقادی به چادر و مقنعه و روسری ندارم... سروناز... به خودت بیا... تو فرق داشتی با اون... نمیشد که نمیشد.... این رابطه هیچی نمیشه...

+++ من آدم کم حرف و ساکتی هستم... اما با اون... اونقدر حرف داشتم... ساعتها مینشستم توی دفترش حرف میزدیم و حرف میزدیم... اونقدر قشنگ صحبت میکرد... اونقدر صدای قاطع و مردونه و قشنگی داشت... جملات و کلمات قشنگی به کار میبرد که از هم صحبتی باهاش لذت میبردم و خسته نمیشدم...

تمام حرف های نگفته ام...
ما را در سایت تمام حرف های نگفته ام دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ikhodaya-bebine بازدید : 191 تاريخ : سه شنبه 3 دی 1398 ساعت: 21:28