641

ساخت وبلاگ

امکانات وب

هیچوقت نفهمیدم چرا دیگر با تب و تاب عاشق نشدم. شاید دلیلش رنج زیادی باشد که از بابت عشق و جدایی کشیدم. شاید چون بزرگ تر شدم و محتاط تر. شاید دوره درمان به من کمک کرد تا هم اعتماد به نفس بیشتری پیدا کنم و هم سنجه ی دقیق تری برای شناخت آدم ها به دست بیاورم که این یعنی دیگر خودم را درگیر و دچار آدمی نمی کنم که برایم نامناسب است. یا شاید خیلی ساده، هرچه از نوجوانی دورتر شویم دیگر آن حال و هواى عاشقانه ی غریب دچارمان نمی کند.

دلیلش هرچه باشد، من هم خوشحالم که عاشق نیستم و هم دلتنگم برای آن روزهای پر از شور و شوق. خوشحالم که دیگر از جدایی یا ترس از دست دادن رنج نمی کشم، شادی ام در گرو حضور انسان دیگری نیست و دیگر ساعت ها با اشک و درد و اضطراب به گوشی موبایلم چشم نمی دوزم که ببینم جوابم را می دهد یا نه.
اما دلتنگ آن روزها هم هستم. آن روزها زنده ترین روزهای زندگی من بود. انگار بعد از تمام شدنش تکه ای از من پوسید و از بین رفت. عاشقانه ترین شعرهای ادبیات فارسی را از بر بودم. زیباترین آهنگ های عاشقانه را گوش می کردم. هیچ چیز جز او پیش چشمم نبود. هم شادی ام در اوج بود و هم غمم.

حالا دیگر مدت هاست که من از نفس افتاده ام. میل و توان عاشقی ندارم.
عشق رفته و از آن همه ماجرا فقط طعم شیرین ملایمی در خاطرم مانده است... 

 

antelectory@

تمام حرف های نگفته ام...
ما را در سایت تمام حرف های نگفته ام دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ikhodaya-bebine بازدید : 186 تاريخ : جمعه 3 اسفند 1397 ساعت: 12:34