گاهی وقتا که با امین بیرون میرم، تو چشماش نگاه میکنم حرف میزنیم؛
بدجور دلم میخواد بغلم کنه
تو چشماش نگاه میکنم و باهاش حرف میزنم، اما تو ذهنم دارم بهش میگم لعنتی منو ببوس
خصوصا وقتی دستمو میگیره و از احساسی که بهم داره حرف میزنه...
+ میترسم از اینکه حق با مامانم اینا باشه، و چند صباحی که بگذره به مشکل بخورم با امین. توی این اوضاع احوال کشور نه یه کار ثابتی داره، نه ماشین نه خونه. مطمئناً به هیچ کدومش هم نخواهد رسید
++ امین آدم خوش قیافهایه اما خب موهاش ریخته مو نداره. مامانم میگه خیلی موضوع مهمیه اگه پس فردا یکی تو دوست و فامیل حرفی بزنه در این مورد خیلی تو روحیهت اثر میذاره و ناراحت میشی...
تمام حرف های نگفته ام...برچسب : نویسنده : ikhodaya-bebine بازدید : 180