دیشب با امین قرار داشتم
رفتم باهاش حرف زدم
گفتم اونقدر همه چیز عجیب و غریب گرون شده که نمیشه یه زندگی ساده رو استارت زد.
ظلمه در حق مامانم که بخواد وسیلههای زندگی رو برام بخره وقتی یه یخچال معمولی شده سی تومن...
چطوری بشه و ماشین رو فراهم کرد
چطوری میشه زندگی رو گذران کرد و مایحتاج رو خرید؟!!
بهش گفتم توی این شرایط ازدواج عقلانی نیست
و من نمیتونم ازدواج کنم...
گفت میره عسلویه تلاش میکنه پول درمیاره همه کاری میکنه
گفتم خیلی خوشحالم که این حرفا رو میشنوم، که میبینم دوس داری با من زندگی کنی و درتلاشی. ولی واقعا تشکیل زندگی بیش از حد تصورم سخت شده.
گفت میرم هرچند سال طول بکشه، با دست پر میگرده.
گفتم پس با این حساب به نظرم بهتره ارتباط خاصی با هم نداشته باشیم. گفت نمیتونم بهت پیام ندم. گفتم سعی کن اینکارو نکنی...
به همین سادگی زندگیمون پوچ از آب دراومد...
خیلی تلخه که نمیتونیم زندگی کنیم. حقمون از زندگی شده آرزوی محال و دست نیافتنی...
حق ازدواجو ازمون گرفتن...
خدا لعنت باعث و بانیشو... خدایی هست؟؟ مبینه؟؟ میشنوه؟؟ بعید میدونم... سکوتش حاکی از نبودشه؟؟
بریییدم
تمام حرف های نگفته ام...برچسب : نویسنده : ikhodaya-bebine بازدید : 185