ساعت یازده شب حرکت کردیم به سمت ماهشهر. توی اون جادههای غریب هوا بارونی و مه. توی دلمون خون. چشممون اشک، دلمون آشوب...
یه بچه دو ساله تمام دنیاش مادرشه، کی پوشکشو عوض میکنه، چطوری بهش غذا میدن، کی بهش غذا میدن، سیر میشه؟ و ... تمام این فکر و خیالا منو داشتن به فنا میدادن. وقتی از مامانم میپرسیدم مامان چیکار باید بکنیم مامانم جواب میداد نمیدونم و مستأصل بودنو تو چشماش میدیدم دلم میلرزید... پشتمون خالی میشد...
رسیدیم ماهشهر تا صبح که آفتاب زد التماس شوهر خواهرمو میکردیم که بذاره بچه رو ببریم حتی نذاشت بریم تو خونه خالهش توی بارون ایستاده بودیم توی کوچه... خالهش اونقدر به خودش بد و بیراه گفت که چرا تو نمیریم و توی خیابون ایستادیم. میگفت مهمون من نباید توی کوچه باشه. دست از پا درازتر برگشتیم آبادان یک راست رفتیم بیمارستان من و خواهرم سرم زدیم و دکتر بهمون خواب آور تزریق کرد، تا ساعت دوازده ظهر خوابیدیم. توی این مدت هیییچی غذا نخوردیم فقط گاهی نوشابه میخوزدیم که حداقل قند خونم نیفته. چهار پنج کیلو وزن کم کردم.
بعداظهر بهم پیام داد سروناز ما داریم میاییم آبادان با خاله. از خوشحالی رو پام بند نمیشدم. خالهش به خواهرم پیام میداد و دلگرمی میداد که بچهتو میذارم تو بغلت. اومدن من رفتم پایین که بچه رو بغل کنم بیارم بالا اما به محض اینکه خاله پیاده شده گاز داد و رفت. من توی بارون و گل پخش زمین شدم اونقدر گریه کردم و خودمو زدم و فریاد زدم. خالهش حالش بد شد از استرس اینکه بچه رو کجا میبره... خلاصه اینکه خاله رو بردم بالا. با مامان و خولهرم و خالهش نشسته بودیم خالهش میگفت هر موقع میخواستم بهش غذا بدم میگفت خاله سروناز غذا بده. میگفت خاله سروناز موهامو ببنده. اینا رو که میگفت خودمو تیکه پاره میکردم اونقدر گریه کزدم توی این مدت که چشمام باز نمیشد، صدام درنمیومد اونقد که فریاد زذم. وقتی من اینجور بودم وااااااای به حال خواهرم...
صبح که شد نشستیم دور هم فکر کردیم. خالهش حرفای شوهر خواهرمو میگفت و آنالیزشون کردیم. بهش پیام دادم گفتم فلانی بیا خونه بگیر بچه رو بیار. یهو جواب داد که باشه!!!!!! من باااااورم نمیشد!!!!! خدایا شکرت. یعنی درست میخوندم.
البته اگر به تعطیلات نمیخوردیم نیازی به اینکارا نبود با یه دادخواست بچه رو ازش میگرفتن میدادن به مادرش، اما ما زمان نداشتیم. خلااااااصه قرار شد خواهرم وکالت خونه رو بده بهش و در ازاش وکالت بلاعزل حضانت بچه رو ازش بگیره.
روزی که قرار بود بیاد هممون رفتیم خالهش رو هم بردیم. بچه رو داد بغل مامانم و اونا رفتن توی دفترخونه من بچه رو گذاشتم توی ماشین و فقط گاز دادن رفتم زنگ زدم به مامانم گفتم شما خودتون بیایید خونه من بچه رو بردم که اگر هرررر اتفاقی افتاد دیگه نتونه بیاد بچه رو بگیره و فرار کنه. خیابونا و کوچه پس کوچه های آبادانو که بلد نیستم، اما با پرس و جو راهمو پیدا کردم و رفتم.
غریبه شده بود با من بچه، از من دلخور بوذ که چرا این همه منو صدا کرده و دنبالم گشته تو اتاقای خونه خاله، نبودم من...
بعد من و بچه خونه نرفتیم دیگه، مامانم گفت ما بریم هتل بمونیم تا کسی نتونه پیدامون کنه. خولهرم ومامانم تماااام وسایل خونه رو جمع کردن. باربری هماهنگ کردیم وسایلو بار زدن تا شب، شب آبادان موندیم صبح زود راه افتادیم به سمت اصفهان.
خواهرم به رئیسای شوهرش جریان خیانتشوتعریف کرد. با یکی از منشیای رئیسش دوست شده. رئیسش کللللللی آبروشونو برده و اضافه کاریشونو حذف کرده
مردک بیحیا با وقاحت موقعی که اومده بود دفترخونه با ماشین اون زن هرزه اومده بود!!!!
توی مسیر که بودیم بهم پیام داد، آجی سروناز جون ببخشید بخدا نمیخواستم اینجوری بشه، من تو و مامان خییییلی برام ارزش دارید و دوستون دارم عصبانی بودن ببخشید به خواهرت بگو هرچی بخواد بهش میدم من اریتش نمیکنم این خونه به اندازه ماشینای مامانتم قیمت نداره گوه تو این خونه من فردا میرم کاراشو میکنم میزنمش به اسم بچه، هیچ وقت دوس نداشتم اینجوری بیایید آبادان.
من فقط جواب داذم عیبی نداره
تمام حرف های نگفته ام...برچسب : نویسنده : ikhodaya-bebine بازدید : 202