620

ساخت وبلاگ

امکانات وب

دوستش اومد سگ رو برد

بچه خواهرم همش میگفت بابا، هی میپرسید بابا کجاس؟ از وقتی رفته بودیم آبادان همش سراغ باباشو میگرفت. فردای روزی که سگو برد خواهرم بهم گفت سروناز به فلانی پیام بده بگو بیاد ببینش. منم گفتم بهش. جواب داد که باشه میام. حدود ساعت پنج بعدازظهر بود پیام داد که سروناز اگه بچه بیداره لباساشو عوض کنید اما بهش غذا ندید میبرمش بیرون بهش پیتزا میدم. بیدار بود، گفتم باشه تا نیم ساعت دیگه بیا ببرش.

اومد، پیام داد گفت من پایینم. منم بچه رو بردم پایین اون لحظه هیچ وقت از جلوی چشمم پاک نمیشه وقتی که دست بچه رو ول کردم و در خونه رو بستم. حدود یک ساعت بعد بهم پیام داد که سروناز نمیخواستم بچه رو اینجوری ازتون جدا کنم، من از آبادان زدم بیرون. نمیتونید پیدام کنید، تا چند روز یه جا میمونم هماهنگ کردم که از مرز رد بشم برم.

من پیاما رو میخوندم و داشتم سکته میکردم زبونم بند اومده بود نمیتونستم بخونم برا مامانم اینا.

پدر مادر دامادمون رفتن بلژیک پیش دختر پسرشون. خواهرم به اونا اطلاع داد. اونقدر گریه کردیم مستأصل بودیم چیکار کنیم؟! کجا بریم. رفتیم کلانتری، گفتن نمیشه شکایت کنید باید دادگاه شکایت کنید، قاضی کشیک نبود!!! پنجشنبه و جمعه هم که دادگستری تعطیله... هییییچ کسی نبود که به دادمون برسه توی اون شهر بیصاحب...

هرجا میرفتیم میگفتن باید صبر کنید تا شنبه، آخه یکشنبه هم تعطیل بود... خواهرم حالش خییییلی خراب بود. فقط قرص آرامبخش میخوردیم که استرس و اضطرابمونو کم کنه، راه میرفتیم توی خونه و اسباب بازیاش به چشممون میخورد. دیوانه میشدیم...

تا اینکه خواهرم دید خاله شوهرش بهش پیام داد. یه خانمیه که ازدواج نکرده و تنها توی بندر ماهشهر زندگی میکنه. گفت که بچه‌ت اینجاست نگران نباش. از خوشحالی گریه من بند نمیومد...

خواهرم از رییس شوهرش پرسید که مرخصی گرفته یا نه، گفت آره فعلا به اندازه دو هفته مرخصی گرفته ازم...

 نمیدونستیم چیکار کنیم، چطوری بچه رو بگیریم ازش!

تمام حرف های نگفته ام...
ما را در سایت تمام حرف های نگفته ام دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ikhodaya-bebine بازدید : 170 تاريخ : يکشنبه 18 آذر 1397 ساعت: 23:39