1064

ساخت وبلاگ

امکانات وب

نگرانیا و دست تنها شدنم به تدریج توی مؤسسه یک طرف، استرسای مسائل شخصیم یک طرف...

این طرفم نشستم خاطراتمو با مامانجونم مرور میکنم، قربون صدقه رفتناش، صدای توی گوشم میپیچه... نازم میکرد همیشه منو از بچگی سَسری صدا میکرد، تا یه مدت خیلی طولانی بقیه فامیل هم منو همینجور صدا میکردن، هنوزم دختر عموهام بهم میگن سسری... ولی مامان جونم جور دیگه‌ای میگفت... به دلم مینشست... به هرکی میگم مامانجونم ۸۶ سالش بود، بهم میگه اووو!! برای من تمام زندگیم بود... اونقدر آتیش گرفتم از رفتنش که الان دست به دامن آرامبخش شدم، بلکه آروم بشم... اما مگر میشه! وقتی شروع میکنم بهش فکر کردن، انگشتای دست و پاش، موهای فر و‌خوشگلش، خاکستری بودن و همیشه بافته بودن... اون پیرهنای گلدارش، کفشاش که هنوز توی جاکفشی خونش مونده، و اوندر تمیز بود که همیشه کفشاش رو توی پلاستیک میذاشت... این جزییات منو داره داغون میکنه... بعد از حدود ۱۰ ماه نمیتونم نبودش رو‌ بپذیرم...

برای من، منی که تجربه از دست دادن پدرم رو داشتم، از دست دادن مادربزرگم بیشتر و بیشتر من رو شکننده حساس کرده...

+ کاش بشه اونچیزی که میخوام... دیگه کم آوردم... انتظار و انتظار...

تمام حرف های نگفته ام...
ما را در سایت تمام حرف های نگفته ام دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ikhodaya-bebine بازدید : 123 تاريخ : پنجشنبه 20 مرداد 1401 ساعت: 21:37